دیگه وقت ندارم...رسماً!
سلام گلکم.
این که کمتر می تونم بیام اینجا و برات بنویسم، خودتی. دیگه پیشرفتت لحظه ای شده. هر لحظه یه کار جدید می کنی. پر از ادا و اطواری. یاد گرفتی الکی بخندی یا گریه کنی کلک خان من. تو دیگه داری راه می ری اراده می کنی، هدف گیری و بعد با شتاب تاتی می کنی تا مثلا یا کنترل تلویزیونو از چنگ یکی در بیاری یا بری در جاکفشی و کمدو باز کنی یا اینم که یه صفحه از یه کتابو پاره کنی.
خلاصه دائم در جنب و جوشی.
الهی من فدات شم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم.
2- یادداشت های مامان برا بزرگی هات که سواددار شدی.
سلام نی نی نازم.
امروز که نیگات می کردم و کارای خطرناک می کردی و من سعی می کردم با گفتن کلمه ی «نه»، مانعت بشم، یاد بچگی های خودم افتادم و بلاهایی که سر خودم اووردم تا یاد بگیرم... گاهی تا مرز مرگ هم پیش رفتم و حرف مامانم رو گوش نکردم.
پس سعی می کنم از این به بعد بیشتر از این که بهت نه بگم، پا به پات باهات زندگی کنم. امیدوارم خدا این توان رو بهم بده. مخصوصا وقتایی که هم تو مثل این روزا مربضی و هم من ناخوش و هم بابا نیست تا کمکم کنه.
دوستت دارم.
به خدا می سپارمت همیشه.