سلام گلکم.
امروز چهارده روز از هشت ماهگیت گدشته. بزرگ شدی. می فهمی. خیلی زباد حس ها و عواطف رو درک می کنی و به اونا پاسخ می دی.
دوست داشتنی کوچولوی من!
تو اونقدر عاشقی که به هر لبخندی جواب می دی. دیروز که بردمت بیرون، پشت شیشه ی مغازه یه دخمل کوچولو ایستاده بود و تو رو نیگا می کرد و می خندید. تو خندیدی و می خواستی از بغل من بیرون بپری و بری بغل اون جوجو. بردمت جلو. دست زدی به شیشه. نی نی هم دستشو چسبوند به شیشه و کلی به هم خندیدید.
موش کوجولو،
تو الان چهار دست و پا می ری. چپ پایی. آقا مجید، بابای ماهک می گه می تونی به فوتبالیست خوب بشی. :))))) ! دیوار رو می گیری و می ایستی. البته خیلی باید مواظبت بود. چون ممکنه هر آن بیفتی.
گفتم ماهک، یاد دعوای پریروزتون افتادم. ماهکی دندونی تو رو می گرفت. می دویدی بگیریش. اما ماهک که از تو بزرگتره، سفت اونو می چسبید و نمی داد بهت. گریه اتو در می اوورد. خیلی بامزه شده بودی.
یادت باشه خسیس نباشی، اما در ضمن حقت رو هم به موقع بگیری.
برای امروز بسه.
به خدا می سپارمت همیشه.
می بوسمت.